من لعنتی من لعنتی و این شهر که هم رو هیچ نمی فهمیم مثل پشت و روی سکه واسه هم مفهوم وهمیم من به شکل زشت بودن تو به رسم بد انکار هر دو مشغول تحمل من به اجبار تو به اصرار من و چشم تر نیما من و این لباس ژنده زیر آوار نگاه مردم شهر زنده زنده من لعنتی که هرگز حس بهتری نشناختم توی کانون توجه از خودم بازنده ساختم من منفوری که هر جا به همه حس بد دادم جبر خلقتم همین من یک اشتباه ساده ام من و زندانبان گریه من و حسرت های پروین مرگ من روزی فرا خواهد رسید روزی پس از این من لعنتی همینم جوهر تلخ روی دیوار من رسالتم همین واسه این شهر شعر آزار من و افلاطون بی رحم من و سستی های بیزار شهر و آرامش مزمن من و کوشش های بی ما من لعنتی نمی خوام اتفاق ساده باشم نه به قیمت خوب بودن به نبود افتاده باشم